ساعت از یک شب گذشته و من خیال خوابیدن ندارم.

برادر کوچیکه هم نشسته تلویزیون میبینه.

نمیدونم چرا هیچکس توی دنیا نمیتونه منو درک کنه. همه فکر میکنن من ادم زیادی عمیقی هستم. فکر کنم این احساس برای شما هم تا بحال پیش امده باشه. احساسی که بشما میگه که ادمهای دور و برتون فقط به فکر خودشون هستند و مشکلات شما اصلا برای اونها یک درصد اهمیت هم نداره.

شما در مورد مشکلات خودتون صحبت میکنید و ایشان صحبتهای شما را ندیده میگیرند.


برادر کوچیکه خوابید.


همیشه ارزو میکردم مثل اون باشم. راحت بیدغدغه و بیعار...