از این که خودتو یک مادر خوب و نمونه میدونی حالم بهم میخوره

وقتی بخاطر پول سر من منت میگذاری دلم میخواست انقدر ثروت داشتم که خودم را خجالت زده ات نبینم

که انقدر غرورم رو نشکنی...

 

تو به چه جراتی اسم بهشتی مادر را روی خودت میذاری؟

به چه جراتی انقدر به مادری خودت افتخار میکنی؟

چه مادری هستی که بین پول و بچه ات انقدر فرق میگذاری؟

 

اما یادت باشه که دنیا فانیه

نه من قراره اینجا بمونم و نه تو

 

و بالاخره یک روزی تقاص بدبخت کردن منو پس  خواهی داد...

 

امروز هم مثل هر شنبه گرفته دیگر با اشک اغاز شد و گله

اشک که برای من امر خیلی طبیعی بشمار میره گله هم یک چیزایی مثل اشکه

اشک تنهایی بیکسی بیهدفی احساس بیهودگی

گله چرا؟ چرا؟ و چرا؟

 

دوباره شروعش کردی

زنگ زدن رو میگم خواهش میکنم خودت رو به کوچه علی چپ نزن

 

جرم کردم که نمیخواهم با کسی که میخواد کنترل زندگیم رو بدست بگیره باشم؟

این جرمه که از بی اخلاقیت بدم میاد؟

گناهه که هر موقع با تو هستم خودم نیستم ؟

 

صد بار گفتم و میگم...

ما دو تا برای همدیگر زاده نشدیم

تو عجولی مالکیت طلبی خودخواهی خسیسی

اخر چرا باید قسمت من تو باشی؟

 

ان قدر من بدم؟ بیریختم؟ سگ اخلاقم؟ چاقم؟ که باید فقط تو از من درخواست دوستی کنی؟

 

اشکها دانه دانه روی  قلبم میچکند و من رو نابود میکنند

 

نمیدانم تا کی باید ضجر بکشم...

هیچوقت فکر نمیکردم که خالکوبی هم مثل هزار درد و مرض دیگر برای من اعتیاد به ارمغان بیاره