امروز رفتم لباسی رو که قرار بود تو عروسی بپوشم عوض کردم دو سایز بزرگترشو گرفتم. 

نمیدونم رو چه منظور فکر میکردم که انقدر لاغر شدم که میتونم سایز ۱۰ بپوشم. 

 

خدا پدر مامانو بیامرزه که باهام اومد. اگه نمیومد مجبور میشدم با همین لباس تنگ بسوزم و بسازم. 

البته لباسه همچین جالب هم نیستش. از یقه شامپاین رنگش اصلا خوشم نمیاد اما چاره ندارم چون هر چی لباس تو مغازه بود رو پوشیده بودم و هیچکدوم رو تنم ننشستن. 

 

تا مامان سرش گرمه دامن بود از فرصت استفاده کردم و رفتم طبقه بالا تو قسمت کفشهای زنونه.دوتا کفش خریدم که یکیش  با لباسم هماهنگ بود. 

 

مامان خیلی دعوام کرد و دلم رو شکست. اما من کفش رو نگه داشتم و لج کردم. 

 

اومدیم خونه اش رشته بار گذاشتیم و از بعد از ظهر تا الان هی رفتیم تو اشپزخونه و برگشتیم. هیچوقت فکر نمیکردم اش جعبه ای انقدر خوشمزه از اب در بیاد.

 

قرار بود دایی بیاد اینجا موهاش رو کوتاه کنه. به مادر گفتم بذار بیاد اینجا ببینه تولدمه یکم خجالت بکشه که یک تبریک خشک و خالی هم بهم نگفته. یعنی نه تنها اون هیچ کس تره برام خورد نکرد.  اما مامان مثل همیشه طاقت نیورد و پای تلفن گفت که تولدمه. دایی هنوز نیومده.

 

مامان برام کیک خریده. راضی نبودم.  فکر کنم خودشم راضی نبود. اخه ادما هم مثل همه چیز تو این خونه عجیب غریبن. 

 

به کسی هم که دیروز زنگ زده بود هم زنگ زدم. انقدر سرد برخورد کردم که زود یک بهانه اورد و گوشی رو گذاشت.حقشه. از همون دستی که داد از همون دست هم گرفت.

  

 

 

 

 

 

دایی و زن دایی اومدن و رفتن.  

 

همیشه وقتی این دوتا رو میبینم کلی با اخلاقشون حال میکنم. انگار نه انگار که اونا مرد و زن جا افتاده ای هستند و ۴ سال بیشتر که ازدواج کردن. از اول عروسیشون حال کردن و اینور اونور رفتن تا الان. 

 

امسال دو تا عطر کادو گرفتم. از مامان توقع نداشتم. هنوزم بعد از دو ساعت از اینکه این عطر گرون رو برام خریده احساس شرمندگی میکنم. اما اینبار به خودم قول دادم که برای تولدش ۱۰۰٪ جبران کنم.